درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

آتلیه مامان

سلام... از اونجایی که قراره این عکسها چاپ بشه... وشاید هم به عنوان عیدی به بعضی از اقوام داده بشه.. مامان دلش می خواست به عنوان سورپرایز بمونه... و از اونجایی که معلوم نیست کی این اتفاق بیفته ؟!! تصمیم گرفتیم مطلب را رمز دار بنویسیم تا هم اقواممون را سورپرایز کنیم و هم اینکه عکسهامون قدیمی نشن!!! از 150 تا عکسی که تو اون دو روزی که عرض کردیم خدمتتون انداختیم... 40 تاش را می گذاریم اینجا                                      ...
29 اسفند 1391

تقویم 92

سلام دخملکم عسل من سال 91 هم داره تموم میشه من امسال را خیلی دوست داشتم... سال 91 سالی بود که خدا تورو بهم هدیه داد... سال 91 یه هدیه بزرگ از بابایی گرفتم.... یه هدیه که از زمان دختریم خیلی چشمم دنبالش بود... برام یه لپ تاب خرید که خیلی دوسش دارم... عید پارسال نمیدونستم تو توی دلمی ... بابایی شب کار بود من تنها تو خونه بودم بابا صبح زود خودش را رسوند خونه و سال تحویل کنار همدیگه بودیم و نمیدونستیم یه دخملی خوجل سال دیگه به جمعمون اضافه میشه عزیز دلم... دخترک خوشگلم.. امیدوار سال خوبی داشته باشی... خنده از رو لبات محو نشه.. اشک به چشمات نیاد... همیشه سالم باشی... میخوام آخرین خاطرات سال 91  را برات بنویس...
29 اسفند 1391

خداحافظ ننه سرما..

نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش بحال روزگار خوش بحال چشمه ها و دشت ها خوش بحال دانه ها و سبزه ها خوش بحال غنچه های نیمه باز سلام دخترکم چند روزه که هوا خیلی خوب شده ... کمدت را که مرتب می کردم چشمم به یکسری لباسهای زمستونی افتاد که تاحالا تنت نکرده بودم  لباسهات را تنت کردم و ازت عکس انداختم.. از همکاری خبری نبود.. کلی اذیتم کردی و تو اکثر عکسهات با پستونک بودی آخرشم گریه کردی و مجبور شدم بخوابونمت ناناسی نمیدونی چقدر کار ریخته سرم .... دیروز اتاق تکونی را شروع کردیم ... بابایی که تمام روز داشت اوامر شما رااجرا می کرد... شما هم از ساعت 5 صبح که بیدار شدی بداخلاق بودی و تمام روزمون با غر زدنهای ...
28 اسفند 1391

روزهای آخر اولین زمستان زندگی

سلام دخترکم  نمیدونی از وقتی شیردوش خریدم چقدر خوشحالم..  هرچند هیچی جای مکیدن تو رو نمی گیره... هیچی مثل لبهای تو لذت بخش نیست اما وقتی شیرم قطره قطره میادو میریزه توی شیشه کلی ذوق می کنم شیرم خیلی کمه تو کل روز یه شیشه هم نمیشه اما من امیدم را از دست نمیدم و همه تلاشم را می کنم... همه تلاشم را می کنم برای روزی که تو تنها با شیرمن تغذیه بشی چند روزه کارهام زیاده و دارم بدو بدو خودم را برای عیدآماده می کنم... هنوز نه ایده ای برای هفت سین دارم و نه کاری برای به وجود اومدن ایده کردم مثلا اولین عید زندگیته تو هم از صبح که بیدار میشی غر میزنی تا شب ... تازه شبم که من از خستگی دارم از هوش میرم تو هنوز داری...
28 اسفند 1391

اولین عیدی مموش کوچولو

سلام ناناس من الان که دارم برات می نویسم تو بعد کلی غر زدن بالاخره لالا کردی سه شنبه هفته قبل خاله هانیه زحمت کشید اومد دنبالمون و دو تایی باهم رفتیم آرایشگاه مامانش... اونجا کلی به خاله و مامانش و خواهرش زحمت دادیم  اون روز تمام مدت پیش خاله بودی کلی مراقبت بود.... تا سشوار را روشن می کردیم تو رو می برد توحمام و در را می بست تا مبادا بیدار بشی یا بترسی خاله هانیه یه خواهر خیلی خوبه که تاآخر عمرم مدیون زحماتش هستم ایشالا که به همین زودیا نی نی دار میشه و یه دوست خوب برای تو میاره و منم برای اولین بار خاله میشم من یه چیزی کشف کردم.. باورم نمیشد خاله هانیه انقدر خوب تو رو بشناسه!!!! همه عادتهای تو رو میدونست و درست ...
26 اسفند 1391

اولین برف + اولین غلت درسای نازم

امسال زمستون انگار حال نداشت البته من که خیلی خوشحال بودم هوا خوبه  هوا که خوب باشه منم میتونم هر لباسی را تنت کنم... می تونم هرعکسی که دلم میخواد بندازم پنجشنبه 17 اسفند بابایی دیرتر رفت سرکار.. مثل همیشه اومد یکم بغلت کرد و بوسیدت بعد رفت.. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم داره صدام می زنه.. گفتم حتما چیزی جا گذاشته.. در را باز کردم و دیدم داره برف میاد یه مقداری هم روی زمین و درختها نشسته بود .... هرچی فکر کردم دلم نیومد ببرمت بیرون و با اولین برف زندگیت عکس بندازی... پرده را کشیدم کنار و باهم به برفها نگاه کردیم ... بیرون را نشونت میدادم و می گفتم ببین دخترم اینا برفه.. اولین برفیه که تو زندگیت اومده.....
23 اسفند 1391

100 روزگی

با تشکر از نی نی وبلاگ که 3بار نوشته هام را پاک کرد سلام دخترکم... 100 روزگیت مبارک باشه نازگلم... میخوام از زبون خودم برات بنویسم... میخوام هروقت خاطراتت را مرور کردی از احساساتم باخبر بشی.. میخوام بفهمی چقدر عاشقت بودم و چه حسی داشتم... یه مدته درگیر طراحی تقویمتم... فقط فصل پاییزش مونده.. هیچ ایده ای به ذهنم نمیرسه... مخصوصا برای ماه آذر که تولدته طراحی یه کار وقت گیر و سخته!!!! مخصوصا اگه 13 صفحه باشه  اینه که... این روزا کلی عکس و خاطره مونده رو دستم که نمیرسم اینجا ثبتشون کنم کلی کارهم توی خونه دارم که فرصت نمیشه انجامشون بدم کلی خرید هم دارم  و توام بدجوری اذیتم می کنی دخترم... ...
17 اسفند 1391

عکسهای جا مونده از ماه دوم زندگیم...

سلام دوست جونام مامان مدتیه درگیر طراحی تقویم هستش... پارسال هم یکی برای دایی طراحی کرد... اگه دوست داشتین می تونین  اینجا  تقویم پارسال دایی را ببینید یکسری عکس از دوماهگیم جا مونده که امروز میذاریمشون.....                 مامان فدات بشه که هرچی بپوشی ماه میشی عسلم ...
14 اسفند 1391

سه ماهگی نازگلم ...

سلام ... دلمون براتون تنگ شده بود از تغییرات سه ماهگی بگیم... راه دهنم را پیدا کردم و اکثر چیزایی که دم دستم باشه را می خورم... عاشق دستام هستم... موقع خوردنشون کلی ملچ و ملووچ راه می اندازم... و انقدر به اینکار ادامه میدم تا گلاب به روتون استفراغ می کنم حرکت دست و پام منظم شده... وقتی روی شکمم می خوابم پاهام را منظم تکون میدم و میرم جلو... اما هنوز نمی تونم حرکت دست و پام را باهم هماهنگ کنم.... هنوز کلی راه مونده تا بتونم سینه خیز برم.. و مامان بی صبرانه به انتظار نشسته یه دوست جدید پیدا کردم.... یه دوست کوشولوی خوشملی که اندازه منه هروقت نگاهش می کنم بهش می خندم... اونم بهم می خنده و من از اینکار خیلی ل...
10 اسفند 1391

چرا وبلاگت را دوست دارم

از طرف نیلوفر جون مامان روژینا به یه مسابقه دعوت شدم ... با تشکر ویژه از عاطفه جون میریم سراغ مسابقه... چرا وبلاگت را دوست دارم؟ یا به نظر من بهتر بود می پرسیدن" هدفم از ساختن وبلاگت چی بوده" خلاصه هر دو یه معنی را میده  من همیشه دوست داشتم مامانی برام از قدیما بگه.. از روزهایی که کوچیک بودم... ازخاطرات خوب و بد زندگیم... دلم می خواست از بچگیهام کلی عکس داشته باشم.. به نظر من دخترا خیلی عکساشون را دوست دارن همین طور خاطراتشون را... وبلاگت را دوست دارم چون.. می تونم خاطرات هر لحظه زندگیت را توش ثبت کنم قبل از اینکه بعضی هاش فراموشم بشه می تونم بدون اینکه گذر زمان نوشته هام را کمرنگ کنه برات نگهشون دارم.. می...
30 بهمن 1391
1